قطعه ادبی با عنوان «مسافر»
دلم میخواهد بربالهای باد نشینم و آن چه را که پروردگار جهان پدید آورده زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بیکران رسم و بدان سرزمین که خداوند سر حدّ جهان خلقتش قرار داده است فرود آیم.
از هم اکنون در این سفر دور و دراز ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در دل افلاک میپیمایند تا به سر منزل غایی سفر خود برسند امّا بدین حد اکتفا نمیکنم و هم چنان بالاتر می روم. بدان جا میروم که دیگر ستارگان فلک را در آن راهی نیست.
دلیرانه پا در قلمرو بیپایان ظلمت و خاموشی میگذارم و به چابکی نور شتابان از آن میگذرم. ناگهان وارد دنیایی تازه میشوم که در آسمان آن ابرها در حرکتاند و در زمینش رودخانهها به سوی دریاها جریان دارند.
در یک جادهی خلوت راهگذری به من نزدیک میشود و میپرسد: ای مسافر بایست. با چنین شتاب به کجا میروی؟ میگویم: دارم به سوی آخر دنیا سفر میکنم. میخواهم بدانجا روم که خداوند آن را سر حدّ دنیای خلقت قرار داده است و دیگر در آن ذی حیاتی نفس نمیکشد.
میگوید: اوه بایست بیهوده رنج سفر را بر خویش هموار مکن. مگر نمیدانی که داری به عالمی بی پایان و بی حدّ و کران قدم میگذاری؟
ای فکر دور پرواز من! بالهای عقاب آسایت را از پرواز باز دار و تو ای کشتی تندرو خیال من! همین جا لنگر انداز زیرا برای تو بیش از این اجازهی سفر نیست. یوهان کریستف فریدریش شلیلر
کتاب ادبیات فارسی سال اول دبیرستان صفحهی 84 ـ 85
با تشکر از دختر خوبم که این قطعه خوب را از کتابش برایم آماده کرده است.
ba salamo khaste nabashid bekhatere hamkariton bande vagean sepasgozaram az neveshtatonam tashakor mikonam